دو سال پیش مایا خیلی منو تحقیر میکرد. فک میکنم دوره ای از سال 96 یا شاید 95. یا شاید از قبل ترش. انقدر منو کم میدید و بی عرضه و بی مسئولیت خطاب میکرد که من یه مدت واقعا حس میکردم از نظر جسمی هم دارم خورد میشم و آب میرم. یادمه یه بار کنارش تو ماشین نشسته بودم و اون حرف میزد. من خودمو چسبونده بودم به در. احساس حقارت کل وجودمو گرفته بود. انقدر خودمو کوچیک میدیدم که اصن دوست داشتم تا جایی که میتونم جمع بشم تو خودم. هنوزم میتونم با تمام وجود اون لحظات رو حس کنم. خیلی دردناک بود. خیلی. اون دوران شده بودم عین یه مرده. سرد سرد. یخ. هیچ حسی نداشتم جز حقارت. رفتم مشاوری که مایا رو میشناخت. بهم گفت تقصیر تو نیست. اونا خودشون رو یه جور خاصی میبینن. آره خب خاصه. پر از پشت کار و از نظر علم و عمل و شرایط تحصیل خب خیلی بالاتر از منه. ولی خب واقعا حق نداشت باهام اینجوری کنه. راستش اون حس بد هنوزم بعضی وقتا میاد سراغم و ناخودآگاه ازش فاصله میگیرم.

من از نظر همه ی آدما یه جور نیستم. خیلی متفاوتم گاهی. شاید 180 درجه برعکس. تو خونه همه منو صبورترین آدمی میدونن که میشناسن. اما بیرون بیشتر یه آدم کمی عصبی. یا ازینجور چیزای برعکس. مهمه واسم؟ نه زیاد راستش. اصن هیچی مهم نیست واسم بعضی وقتا. من پیش میرم. خیلی عادی و کم هیاهو. 


مایا رو هر کی ببینه فک میکنه خیلی قلدره. در واقع هست. قلدره! اینو منم بارها بهش گفتم. ولی ته ته این آدم قلدر ی پسر بچه ی خیلی حساس بعضی وقتا پیداش میشه که آدم دلش بارها بارها واسش میره. غم میگیره آدمو وقتی میبینه یهو میره تو خودش. آخه آدمای سرتق و قلدر که کوچولو میشن آدم بیشتر تحت تاثیر قرار میگیره. عشق و دوست داشتن و چ میدونم ازین مزخرفات گند و کثافت واسه بیان حسم بهش کمه. خیلی کم. کاش خودش بفهمه حسم واقعا بهش چیه و چقدر صادقانه است. 


جوری تمرکز ندارم ک اصن واقعا نمیدونم چمه. یعنی اصن بی دلیل و بیخود. کلی هم مشق دارم. داره آزارم میده این وضعیت. اصن نمیتونم خوب پیش برم. حالا اگه داشتم با مایا فیلم میدیدم اصن همچین وضعیتی نداشتما. تا میرسم به درس اینجوری میشم. اوضاع خرابیه واقعا. امیدوارم از پسش بر بیام.


خب از ساعت 7 بیدار شدم گفتم تا یک چهارم تکلیفامو انجام ندادم از هیچ کار دیگه ای خبری نیست. و این شد ک بالاخره کمی از مشقام رفت جلو. بسیور بسیور خرسندم. حالا باید برم ادامش. تا نصف نشد هم هیچ جایی رو چک نمیکنم و هیچ بازی ای نمیکنم. یسسس همینهههه.


به نام خدا ی کم بی حوصله ام. شاید مثل همیشه، شایدم مثل هیچوقت. امروز فک میکنم برای بار سوم دیدم داره فیلم طرفدار رو تی وی نشون میده. نمیخواستم ببینم و نمیتونستم نبینم انگار. یه حال و هوای عجیبی داره فیلمش. اینکه یه نفر رو بت کنی و بعدش همه چیت به فنا بره. خوب نیست اینجوری. تو هر سطحی که باشه. وقتایی که خوابم انقدر افتضاح میشه، بزرگترین مشکل نهار روز بعده! اگه نخوابم به شدت خسته ام تا ظهر و اصن نمیتونم کاری بکنم، اگه بخوابم پل میمونه اونور آب.
به نام خدا امروز دلم میخواست شعرایی که تو وبلاگ نوشتم رو بخونم، چون واقعا دوسشون دارم و بیتایی ازشون رو مدام تو خونه تکرار میکنم. اما متاسفانه چون برچسب نزدم براحتی نمیتونم بهشون دسترسی داشته باشم و مجبورم همه نوشته ها رو زیر و رو کنم. یادمه هر وقت میخواستم برچسب بزنم، به خودم میگفتم حالا بذار یه روز از اولین نوشته شروع میکنم. همین مساله باعث شد که تا حالا این کارو نکردم! خیلی وقتا همینطوره به نظرم.
به نام خدا چند روزه که هی ساعتای یه جور میبینم. حالا فکر کیو دارم سوراخ میکنم خدا میدونه. شایدم خودمم که دارم به خودم فکر میکنم. آخه یه ماهی میشه که بصورت جدی کار کردن روی خودم رو شروع کنم. و راستش از نتایجش بسیار شگفت زده و شکرگزارم. روزام بسیار خوب و خوشایند میگذرن. البته شاید بازم خودمم که تصمیم گرفتم بیشتر خوبیاشو ببینم. یا حداقل سعی کردم که اینجوری باشه. دکور خونه رو که عوض کردیم همه چی خیلی بهتر شده.
به نام خدا خسته ام اما نه یه خسته ی بد یه خسته ی خوبم. ناراحتم از اینکه ساعت خوابم بهم ریخته. اما خب اگر بتونم فردا کم میخوابم که شب خوابم ببره. خداروشکر که روزا انقدر خوب و دوست داشتنی میگذره. خداروشکر که من دارم تغییر میکنم. کم کم اما پیوسته. خداروشکر به خاطر همه چی. ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی.
به نام خدا مخاطب داشتن چیز عجیبیه دوباره گیر کردم توی یکی از پیجای اینستا و ساعت ها نشستم پست ها و کامنت ها رو خوندم. همیشه واسم جالب بوده معروف شدن آدم هایی که حالا نه بازیگرن، نه خواننده ان و نه خیلی چیز دیگه. نمیدونم شاید بعضی هاشون برای تولید محتوا هم زیاد وقت نذارن حتی. اما نوع نوشته گیراشون، کارایی که میکنن، هنرایی که دارن یا خلاصه هر کس به واسطه یه چیزی معروف میشه. و چقدر هم جالب و زیبا که هیچ حاشیه بدی هم نداره و همه با عشق دنبالش میکنن.
به نام خدا ما را نگاهی از تو تمامست اگر کنی! خدا رو شکر که هر چند وقت یه بار به یاد خودم میفتم. حالا با نتیجه کاری ندارم، ولی خب همین که هی خودم رو به خودم یاداوری میکنم یعنی هنوز امیدی هست. زمان بی توجه به مسئله ای داره پیش میره و پشت سرش میذاریم. خیلی عجیبه، به فکر امتحان که مثلا میفتم به خودم میگم خب اینم میگذره دیگه، یعنی بالاخره فردای روز امتحان هم میشه. مثل فردای روز عید، فردای روز تولد. هیچ چیزی ثابت نیست.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه مقالات دانشجویی دیجیتال مارکتینگ و سئو آموزش فیزیک فارابی عاشقانه ها طرح لایه باز شما وبلاگ ویژن پلاست شرکت احتشام گستر پارس